یاحق.


دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و .

دو سال گذشت!

حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم.

آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد.

تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی بر دل های کوچک و بی قرارشان باشم؛ تلاش کردم که دوستشان داشته باشم تا آن ها هم دوستم بدارند تا کلاسی داشته باشیم شیرین! تلاش کردم تا می توانم همپای بچه ها شاد باشم و حتی برای بازی و شیطنت های ناب کودکانه، پیش قدم هم بشوم.

از حق نگذرم، موفقیتم را در خیلی از مسائل حس کرده ام؛ دوستِ بچه ها شدم و محرم رازهای دلشان.

اما.

گاهی که به دوسال پیش، همین روزها فکر می کنم، احساس می کنم که روز به روز از آرمانگرایی ام کاسته شد و اسب تیزپای آرمانم، کم کم لنگ شد و حالا کج دار و مریز، طی طریق می کند.

چه چیزی در دل این نظام آموزشی نهفته است که انسان ها را از تلاطم، باز داشته و به س، وا می دارد؟!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

درمان بیماری ها پایگاه اطلاع رسانی امام جمعه دیشموک ونوس گرافیک Pastila زیبا موزیک ارز های دیجیتال سئو آموزش جامع و کامل سئو دانلود آهنگ جدید